مزهٔ تلخ گریه در دهانم میماسه. قلبم میگیره، به معنی واقعی، نه شاعرانه یا عاشقانه، فقط قلبم میگیره. کنار خودم میستم و ریزشم رو میبینم. من به فرو ریختن عادت ندارم، نه به این شکل، اما هیچ چیز دست من نیست. گوشی رو میگذارم و ته قلبم به دنبال دعاهای فراموش نشده میگردم بلکه خودم رو تسکین بدم.
چیزی که به یادم میاد پسری بیست و چهار ساله هست با چشمهای عسلی و موهای قهوه ایه روشن، قدی بلند و ناخنهای کشیده. پسری شوخ و مهربون که عشق مادرشه و همپای پدرش در کوهپیمایی. پسری که جای پسر نداشته مادرمه و برادر نداشته من. پسری معمولی، پسری به خستگی یک ملت و به طغیان یک فریاد.
نمیتونم از فکرهای اختاپوس وار فرار کنم، نمیتونم به خودم امید بدم. من ترسیده ام. وقتی از دست دادن نزدیک باشه، بیشتر میترسی. وقتی این تویی که باید بهائی رو بپردازی، دستت میلرزه، وقتی کسی رو تو اوین داشته باشی، معنی انتظار رو بهتر درک میکنی. وقتی در تب شنیدن خبری باشی، تقویمت کش میاد و یک هفته میشه صد هزار سال تاریک. روزهای سختی در پیشه. یاد همکارم به خیر، وقتی خبر مرگ ندا رو شنید گفت: یک ملت در غم.
چن تا از دوستام الان اوين ان و بي خبري
كاش چشم باز كنيم و ببينم همه چي خواب بوده! يه كابوس!
مگر كسي كه به زندان عشق در بند است
اميدوارم رودتر از اوين دربياد و اوين خراب شه رو سر صاحباش
سلام
با كامنتات حال مي كنم