دو سه روزه انگار روح و جسمم از کنترلم خارجه. دو سه روزه که عجیب در معرض هجوم خاطره های خوشایند و ناخوشایندم. دو سالی هست که با نزدیک شدن به ماه فوریه، تمام تن و بدن من دچار التهاب دردآوری میشه که یک ماهی دوام داره و بعد خودبخود خوب میشه. داره سه سال میشه که من پدرم رو فقط توی رویاهام میبینم. و عجیب اینه که همیشه هم او رو توی همون خونه بچگی ام، خانه سه اتاقه خیابان ساسان میبینیم. من سیزده ساله بودم که از خونه کوچ کردیم اما در و دیوارهای اون خونه آنقدر در روح من رسوب کرده که همیشه توی خوابهام، به خصوص اگر پدرم توش باشه، هنوز توی همون حیاط پر از گل هستم کنار ریحانهای مادرم و حوض پر از ماهی قرمزمون. هنوز یک گلدان شمعدانی سفید روی میز سفید کنار ایوان میبینم و خودم که روی تاب فلزی کنار حیاط، هی تاب میخورم و تاب میخورم.
نزدیک به سه ساله که شنیدن خنده های پدرم تبدیل به یک آرزوی محال شده و دیدن چشمهای مهربونش هم. گاهی آرزو میکنم کاش زمان به دوازده سال پیش برمیگشت، همه چیز متوقف میشد و کسی به من میگفت که باید این دوازده سال باقی مونده رو قدر بدونم و یادم باشه که هر روز به پایان نزدیک و نزدیک تر میشم. کاش آخرین صحبت تلفنی ما تا ابد ادامه پیدا میکرد تا پدر، فرصتی برای رفتن پیدا نکنه. مادرم میگفت توی چند ثانیه آخرفقط از او خواسته بود که مواظب هستی باشه و هر دومون رو به خدا سپرده بود و من هنوز نفهمیدم که چرا پدر، با اینکه با خدا کاری نداشت، ما رو باید به خدا می سپرد اونهم این آخرین لحظه. شاید چون تنهایی ما رو خوب شناخته بود و شاید چون به درک دیگه ای از مفهوم خدا رسیده بود و یا نه، شاید میخواست فاصله بین من و مادرم رو، از این سر دنیا تا اون سر دنیا، با چیزی پر کنه و خدا شاید بهترین وسیله پر کردن این فاصله بود. من هنوز بعد سه سال، گرفتار این سوالم.
زندگی پر از درده، پر از خوشیه. زندگی پر از تضاده. گاهی فیلمهای قدیمی مون رو نگاه میکنم. انگشتهای پدر رو روی کیبورد پیانو و صدای دلنشین ساز، به یادم میاره که چقدر براش دلتنگم و چقدر دلم میخواست یک بار دیگه توی دارآباد با هم آب زرشک میخوردیم و بعد میرفتیم پارک چمشیدیه به قدم زدن. دلم میخواست یک بار دیگه میرفتیم کن و دیر وقت شب برمیگشتیم، مثل اون روزهایی که با مامان حرفش میشد و عصبانی بود و به قول خودش، تنها راه بهتر شدنش یک راهپیمایی طولانی بود اونهم به همراه دختری که مدام طرف مامان رو میگرفت و اصلا حالیش نبود که دختر باباست.
از دست دادن خیلی سخته.
......................
www.upbaby.blogfa.com
فقط ميشه يه ليوان چاي داغ دستت بگيري و پشت پنجره به بيرون خيره بشي و ساعتها در خاطراتي كه بر نميگردند غرق بشي و آه بكشي
يا اينكه گذشته رو ول كني و به آينده فكر كني
mamnoonam ke joori minevisi ke hese naabe nabet too omghe fekr o ehsase adam rekhneh mikone