من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, September 27, 2007
..
قرار بود تازه از بیمارستان مرخص بشه. توی این چند روز اخیر، من هی خدا خدا کردم مردنش رو نبینم. یا سر کار نباشم و یا مرخص شده باشه. یک ماهه مادرش منتظر معچزه اس. یک معچزه کوچک برای یک پسر بچه پنچ ساله. این معچزه هرگز اتفاق نمی افته. گریه مادرش من رو یاد چشمهای قهرمانان کارتونها میندازه ، میباره و میباره. همراهش گریه میکنم و دلم میخواد هر چه زودتر همه چی تمام بشه. میرم توی دستشویی و نگاهی به صورت خودم میندازم: داغونم.
چند دقیقه بعد توی اتاق کشیک برای خودم قهوه ای میریزم و سعی میکنم به هر چی فکر کنم جز چشمهای گریان مادر پسرک. همکارم از در تو میاد و با صدایی دو رگه میگه : فقط یک مادر این درد رو میفهمه. نگاهش میکنم و دلم میخواد مشت محکمی توی شکم گنده اش بزنم و حالی اش کنم که برای فهمیدن خیلی چیزها احتیاجی به مادر بودن نیست.
توی راه تمام مدت حوادث این چند ماهه رو مرور میکنم. احتمالا تبدیل شدم به ماضی استمراری!" باید مادربود تا مثل یک مادر برای مرگ فرزند گریه کرد." شاید.
یاد تو میافتم. ماههای آخری که با هم بودیم.روزهای پر جنجال. بگو مگوهایی که تنها یک نتیجه داشت: دلخوری من و تلاش بیهوده تو برای رفع و رجوع مشکل. نشد مادر بودن رو با تو تجربه کنم و نشد خودم رو از پیچ و خمهای این کوچه بن بست خلاص کنم و به راهی برسونم که برای هر دومون آشنا یاشه. نشد با هم به آخر راه برسیم. نشد. حالا با اینهمه فکر مغشوش، شدم چیزی شبیه آینده در گذشته مجهول!
...
در رو باز میکنم و مستقیم به سمت آشپزخانه میرم. صدای موزیک رو کم میکنم وبدون مقدمه و با اطمینان بهش میگم که من دوست دارم بچه داشته باشم. دلم میخواد مادر بشم، مادر باشم. و نمیدونم منتظر چی میمونم: جوابش و یا عکس العملش؟ مات نگاهم میکنه و خیلی با آرامش به یادم میندازه که ما قبلا در این مورد با هم حرف زدیم. و منی که حرف زدنهامون رو یادم نرفته اصرار میکنم و او هم سرش رو خم میکنه و توی صورتم میگه که لازم نیست دوباره بحث تازه ای راه بندازیم و میز غذا رو آماده میکنه. انگار نه انگار که من اینهمه با خودم کلنجار رفته ام و هی از گذشته به آینده پریده ام و هی درونم رو هم زده ام و هم زده ام ...حالا باید بنشینم و ماهی بخورم اونهم ماهی ای که هنوز سر به بدنش هست و دمش ته دیس دراز شده و دور و برش جعفری کاشته ان و کنارش شراب سفید هست و ظرف سالاد. و من باید در حین خوردن فکر کنم که زندگی گاهی اوقات واقعا به معجزه احتیاج داره و یکی از این معجزات شاید مادر شدن من باشه اما حیف که من سالهاست اعتقادم رو به معجزه از دست داده ام. بوی ماهی حالم رو به هم میزنه. توی اتاق روی سوفا ولو میشم و این دفعه راستی راستی میشم مجهول. صدام میکنه، اما من گم شده ام.
5 Comments:
Anonymous Anonymous said...
سلام...کلی حرف داشتم ولی الان نمیدونم چرا دلم نمیخواد بگم...فقط بدونین میفهمم حس و حالی رو که دارین...

تو این همه وقته برگشتی مینویسی و یه خبر هم به ما ندادی؟:(
منو باش که کلی منتظر بودم تابستونی قراره بیایی ایران و خبر بدی که ببینیم همیدگه رو!
حالا امدم بگم که پس نیومدی یا خبر ندادی که..!

Anonymous Anonymous said...
سلام هستی عزیز
فکر میکردم مثل همیشه هنوز آپ نکردی . اماده شده بودم که بگم : تو که هیچ وقت نیستی چرا اسمت و گذاشتی هستی ؟؟

بگذریم . بگذاریم و بگذریم .
درسته درد اون مادر و فقط یه مادر میفهمه . متقابلآ درد یه طفل بی مادر شده رو هم انسانی مهجور مانده از محبت مادری درک میکنه. گرچه اینروزا اونقدر سخت و عاجز شدم که شاید حتی نتونم برای کسی با درد مشترکم شرح و تفصیل بدم.

ترانه ای از همایون شجریان به همراه متنش در وبلاگم گذاشتم. خواستم دعوت کنم به شنیدنش . شاید همون لذتی رو که من درک کردم تو هم بتونی بچشی.

آتـــشـــــی در سـیـــنــــــه دارم جـــــاودانـــی
عـمـــر مــن مـرگیـســت نـامــش زنــدگــانـــی

در پناه دادار پایدار
.

Anonymous Anonymous said...
سلام هستی جان.مدت ها پیش که وبلاگتو می خوندم چقدر خوشحال می شدم که زندگی قشنگی با فراز دارین.
کاش بتونی دوباره اون وزها رو برگردونی

Blogger بادبادکها said...
هستی جان آسمان هفتم رو یادت هست؟ آدرس عوض کردم. خیلی وقته. دو سالی میشه که ازت خبر نداشتم و الان خیلی خوشحالم که دوباره مینویسی. دلم برای نوشته هات خیلی تنگ شده بود.