بعضی روزها بیمارن، مثل امروز. روزهای بیمار احتیاج به استراحت دارن، احتیاج دارن روی تخت ولو بشن و فقط گذرونده بشن. امروز همینطور بود. تمام روز خودم رو روی تراس، زیر آفتاب بی رمق پاییز با کتاب خانوم سرگرم کردم. طرفهای عصر برگشت خونه و من تا دیدمش یادم افتاد که دو سه روزپیش بهش قول داده بودم براش کباب بپزم! خجالت و عذاب وجدان حسهای خوبی نیستن به خصوص که دقیقا همین امروز، در یک روز بیمار به سراغت بیادن!
...
دستهاش سرده، خودم رو هی جا به جا میکنم. به چشمهای خسته اش نگاه میکنم که به صورت من خیره شده انگار توی ذهنم رو مرور میکنه. زیر لب حرف میزنه. یک ریز حرف میکنه. زیر گوشم زمزمه میکنه گاهی آواز، گاهی حرفهای زیبا، گاهی تمجید و گاهی هم حرفهایی کاملا وقیح، آنقدر وقیح که باعث میشه سقلمه ای بهش بزنم و او میخند و ادامه میده. زیاد حرف میزنه اما در عوض من ساکتم. دستهاش کم کم گرم میشه و من آرزو میکنم روزهای بیمار پاییز، همگی به گور برن.
...
نفسهام رو میشمارم و سعی میکنم با نفسهای او هم آهنگ کنم. یک حرکت ریتمیک. توی این لحظه به هیچ چیز فکر نمیکنم، ذهنم خالیه و تنها نجوای اونه که ذهنم رو پر میکنه. دوباره به نفسهام بر میگردم، جابجا میشم، میچرخم، دستهاش رو میگیرم. انگار توی سرم باد میاد، انگار پرواز میکنم، مثل شبهایی که رویای پرواز میدیدم. انگار از روی کوهی به پایین سر میخورم. آرامش بی همتایی در این ثانیه ها هست. فراموشی.
راستی به سه نقطه عزیز هم از اینجا میگم دشمنتون شرمنده.
هی فلانی
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آنهم
از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او
و
جز با او نمیخواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد .
تو چی ؟؟