من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Sunday, September 16, 2007
بعضی روزها بیمارن، مثل امروز. روزهای بیمار احتیاج به استراحت دارن، احتیاج دارن روی تخت ولو بشن و فقط گذرونده بشن. امروز همینطور بود. تمام روز خودم رو روی تراس، زیر آفتاب بی رمق پاییز با کتاب خانوم سرگرم کردم. طرفهای عصر برگشت خونه و من تا دیدمش یادم افتاد که دو سه روزپیش بهش قول داده بودم براش کباب بپزم! خجالت و عذاب وجدان حسهای خوبی نیستن به خصوص که دقیقا همین امروز، در یک روز بیمار به سراغت بیادن!
...
دستهاش سرده، خودم رو هی جا به جا میکنم. به چشمهای خسته اش نگاه میکنم که به صورت من خیره شده انگار توی ذهنم رو مرور میکنه. زیر لب حرف میزنه. یک ریز حرف میکنه. زیر گوشم زمزمه میکنه گاهی آواز، گاهی حرفهای زیبا، گاهی تمجید و گاهی هم حرفهایی کاملا وقیح، آنقدر وقیح که باعث میشه سقلمه ای بهش بزنم و او میخند و ادامه میده. زیاد حرف میزنه اما در عوض من ساکتم. دستهاش کم کم گرم میشه و من آرزو میکنم روزهای بیمار پاییز، همگی به گور برن.
...
نفسهام رو میشمارم و سعی میکنم با نفسهای او هم آهنگ کنم. یک حرکت ریتمیک. توی این لحظه به هیچ چیز فکر نمیکنم، ذهنم خالیه و تنها نجوای اونه که ذهنم رو پر میکنه. دوباره به نفسهام بر میگردم، جابجا میشم، میچرخم، دستهاش رو میگیرم. انگار توی سرم باد میاد، انگار پرواز میکنم، مثل شبهایی که رویای پرواز میدیدم. انگار از روی کوهی به پایین سر میخورم. آرامش بی همتایی در این ثانیه ها هست. فراموشی.
6 Comments:
Anonymous Anonymous said...
سلام.فراموشی...اهههههم...منم فراموشی رو دوست دارم...یه چیزی بگم؟؟؟خیلی بهتون حسودیم میشه..خوش به حالتون...
راستی به سه نقطه عزیز هم از اینجا میگم دشمنتون شرمنده.

Anonymous Anonymous said...
سلام .
هی فلانی
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آنهم
از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او
و
جز با او نمیخواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد .
تو چی ؟؟

Blogger Hasti.N said...
سارینای عزیز، چون از فراز و نشیبهای زندگی دیگران اطلاع نداری بهتره به زندگی هیچ کس، تکرار میکنم به هیچ کس حسودی نکنی. مطمئنم زندگی خودت پر از لحظه های یه یاد موندنیه. قربانت هستی

Anonymous Anonymous said...
سلام...میدونین شما تو لیست من هستین رو روزی هزار بار تک تک سایتهای این لیست رو باز میکنم برا همین زیاد هم اینجا سر میزنم...میدونین وبلاگ خوندن برا من سرگرمی مفیدی هستش و از خوب و بد ادما و زندگی هاشون و افکارشون باد میگیرم...هر کسی چیزی برای یاددادن داره...میشه خیلی استفاده کرد...قشنگه و دوستش دارم و خودم هم از سال 82 هستش که مینویسم...هم خوندن رو دوست دارم هم نوشتن رو...ولی اینکه گفتم بهتون حسودیم میشه...در واقع سوتفاهم شده..من از زندگیم راضیم ولی جایی که نوشتین:دستهاش سرده، خودم رو هی جا به جا میکنم. به چشمهای خسته اش نگاه میکنم که به صورت من خیره شده انگار توی ذهنم رو مرور میکنه. زیر لب حرف میزنه. یک ریز حرف میکنه. زیر گوشم زمزمه میکنه گاهی آواز، گاهی حرفهای زیبا، گاهی تمجید و گاهی هم حرفهایی کاملا وقیح، آنقدر وقیح که باعث میشه سقلمه ای بهش بزنم و او میخند و ادامه میده....این یکی از خاطرات منه...یکی از لحظه هایی هستش که تو زندگی من خیلی اتفاق افتاد و دیگه اتفاق نمی افته...برا همین که صاحب این لحظه هستید حسودی کردم نه حسودی بیشتر حسرت بود تا حسادت...دیگه بیشتر از این من توضیح نمیدم...کاش فهمیده باشین منظورم رو.

Blogger Hasti.N said...
سارینای عزیز منظورت رو فهمیدم و امیدوارم این حس دوباره برات زنده بشه و از حالت خاطره بیرون بیاد.

Anonymous Anonymous said...
امیدوارم بالاخره یه مادر مرده ای پیدابشه بیاد این قدر ببوسدت و بهت بگه عاشقتم که تشنگیت رفع شه! مثلا یعنی چی که اینو زدی سر در وبلاگت؟ معلوم می شه افق نگاهت تو زندگی خیلی خیلی کوتاهه! خوش بگذره