من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Friday, May 13, 2005
در جمع من و این بغض بیقرار...
چشمهام رو که میبندم تصویر دختر پنج شش ساله ای رو میبینم که شال قرمزی رو دور شونه هاش انداخته و تلاش میکنه هندی برقصه. زیر لب ناشیانه اما مصمم، موسیقی نامفهوم فیلم شعله رو سر داده و هی دور صندلی ها چرخ میزنه و دستهاش رو به تقلید از هنرپیشه فیلم، جلوی پدرش دراز میکنه و سر تکون میده. خنده های پدر، دست زدنهای مادر و محیط دلچسب خونه، شور دختر بچه رو بیشتر و بیشتر میکنه و شاید در دلش آرزو میکنه کاش واقعا بازیگر فیلم بود. جای دیگری از ذهنم دختر ده ساله ای از شاخه درخت سنجد پایین افتاده و پدرش سعی داره مچ دست شکسته اش رو ثابت نگه داره تا به بیمارستان برسن. دختر، تو حال و هوای گریه و درد، توی سینه پدر گم شده و میشنوه که پدر با لبخند می پرسه: " تو کی از درخت بالا رفتن رو کنار میگذاری؟"
گوشه دیگه ای از فکرم به سراغ دختری میره که با پدر بگو مگو کرده و حالا توی ذهنش نقشه میکشه که چطور خودش رو بی تفاوت نشون بده... جای دیگه ای از ذهنم... و جایی دیگه و جایی دیگه...
خاطراتی به این شیرینی...پس چرا این شیرینی برای من اینهمه تلخی به همراه میاره؟