ایران که بودم دلم پر میزد برای این که با یک دامن کوتاه مشکی (حالا نمیدونم چرا مشکی...میشه رنگ دیگه هم باشه خوب)و جوراب راه راه مشکی و قرمز و یک کفش پاشنه ده سانتی و یک روژ صورتی براق برم سر کار. دوست داشتم موهام باز باشه و هی باهاشون بازی کنم. به گمانم این ایمج از فیلمی چیزی به ذهنم رسوخ کرده بود. در هر حال تو ایران که نشد بشه...اینجا که اصلا نشد بشه. جالبه که من به یونیفرمم عادت نمیکنم. هنوز بعد چند سال یونیفرم پوشیدن، باز دلم میخواد میتونستم اونجوری که میخوام لباس بپوشم. مطابق فصل یقههای لباسم باز و بسته بشه یا دامنم کوتاه و بلند. از تمام اینها تنها چیزی رو که میتونم حفظ کنم همون روژ صورتی براق هست که مثل جونم دوستش دارم. دانشجوی پرستاری که بودم، توی بخشمون پرستار پیری بود که همیشه روی اونیفورمش یک کمربند باریک میبست با جوراب و گوشوارههای همرنگ همون کمربند. این کارش برام خیلی جالب بود ولی از بس الد فشن بود هیچ وقت دلم نخواست همین کار رو بکنم، گذاشتمش برای وقتی از پنجاه گذشتم. حالا چیزی که هستی رو توی بیمارستان بیشتر از بقیه متمایز میکنه، گٔل سرهای رنگارنگ عجیب غریبمه با روژهای همرنگ. این وجه تمایز یک شبه نیومد، اصلا خود آگاه هم نبود، یک روز به خودم اومدم دیدم همکارم میگه شرط بسته من بیشتر از انجاه گٔل سر دارم، و وقتی فکرش رو کردم دیدم راست میگه. دیدم من شدم "هستی با گٔل سرهای رنگی" و احتمالاً چند وقت دیگه من رو بیشتر با گٔل سر هام به یاد میارن تا اسمم، یا اصلا خودم! من شدم کپی همون پرستاری که دیده بودم و واقعیت هم همینه که من اصلا اسم این پرستار یادم نمونده اما خوب یادمه که کمربندی داشت فسفری رنگ که وقتی با گوشواره هاش مچ میکرد خیلی توی چشم میزد. اینها چیز هایه که ناگهان میشن جز ایدنتیتی، بدون اینکه بفهمی چجوری، میشن قسمتی از تو. میبینی برای صرفه جویی در وقتت، همون شب لباس فردا رو آماده کردی گذاشتی کنار، چون صبحها کلی وقت میگذری ببینی پیرهن کوتاه بپوشی با جوراب یا شلوار کوتاه بپوشی با جوراب، تازه این در شرایطی هست که وقتی میری توی رخت کن باید کلی هم وقت بگذاری لباسهات رو در بیاری بدون اینکه ازش لذتی رو که انتظار داشتی ببری، برده باشی. من همیشه میترسیدم از ساختن یک ایدنتیتی مجازی، از اینکه چیزی برای خودم بسازم که بشه بند یا دیوار قفس و بی دلیل حبسم کنه، حالا میبینم این قفس خودش یک جورهای میاد و تورو میکنه توی خودش، چون توی خیالت فکر میکنی حالا که نمیتونی با کفش زرد پاشنه بلند بری سر کار میتونی تلافی کنی و گٔل سر زرد بزنی یا بچسبونیش روی جیب یونیفورمت و همینجوری باهاش حال کنی. تازه اون هم تو دل خودت حال کنی چون چند ساعت از روز و، که این گٔل سر یا سینه قراره بهت حس خوبی بده، اصلا نمیبینیش، و تازه رفته زیر یونیفرم بد ریخت و بد رنگ اتاق عمل پنهان شده. این چیزها رو به خودم میگم که بهتر بفهمم چطور شد که کمد من پر شد از این همه گٔلهای رنگارنگ، گاهی لازمه چیزی رو بلند گفت یا نوشت تا بهتر درکش کرد حتا اگر خیلی پیش پا افتاده باشه.
engar haalet behtare vali