نشستم روی صندلی راحتی، به سبک فیلمهای دهه شصت انگلیس، هی جلو عقب میرم و نگاه میکنم که چطور برای خودش ساز میزنه و حال میکنه. گاهی اوقات نمیفهی چطور میشه که زندگیت مسیر خودش رو عوض میکنه و میرسه به اینجا که رسیده. خیلی وقتها بهتره بنشینی به عقب نگاه کنی، نه اینکه حسرت چیزی رو بخوری، فقط سوم شخص باشی و نگاه کنی ببینی چی گذشته. برای من انگار وقتشه که چشم هام رو ببندم و برگردم به چند سال گذشته، روزهای سیاهی که داشتم بعد از هجوم اون تنهایی وحشتناک، روزهایی که نه میفهمیدم کجام و کی هستم و نه میدونستم چه باید بکنم. روزهای "بیوه سیاه پوش"بودن و به قعر فرو رفتن. نمیدونم چرا اون وقتها اونجور رفتار میکردم و اصلا دوست داشتم که چند وقتی در پوشش قربانی باقی بمونم تا شاید کم کم بفهمم موقعیتم چیه. فکر کنم اینهم یک نوعی تنازع بقا باشه، یک جورهای سیستم دفاعی روان، که بهت زمان بده برای درک موقعیتت و اینکه بفهمی چه خاکی به سرت شده...شاید. اون روزها این مرد روبروی من، وجود خارجی نداشت، کسی بود مثل بقیه، سری تو سر ها. چند بار باهاش توی اتاق عمل بودم؟ هیچ یادم نیست. حالا که فکر میکنم میبینم اولین روزی که دیدمش، یعنی واقعا متوجهش شدم، روزی بود که روبروی من توی اتاق کشیک نشسته بود و کروچ کروچ بادام هندی میخورد، (بیماری که هنوز هم داره و بعد زندگی با یک ایرانی شدید تر هم شده). نمیدونم چطور نگاهش کرده بودم که بدون اینکه حرفی بزنه فقط با اشاره سر پرسید میخورم یا نه. من هم در سکوت سر تکون دادم و انگار دوباره خیره موندم به دیوار. هنوز زخم قلبم خیلی تازه بود مثل زخمهای که وقتی پانسمانشون رو بر میداری، شروع میکنن به خون ریزی، من هم هنوز درد داشتم...منتظر بودم...با هر اس ام اس یا تلفنی، زخمم سر باز میکرد و میشودم همون بیوه گریان. چند روز بعد بود، یک هفته ده روز، نمیدونم که بی صدا اومد نشست روبه روم توی کانتین غذا خوری...ساکت، بی حرف، حرفی نداشتیم، حرفی نداشتم برای کسی که برام "کسی" نبوده و فقط همکاری بوده مثل بقیه. خیلی طول کشید تا جملههایی که به هم گفتیم طولانی شد و رسید به "دعوت به قهوه" و شاید هزار سال طول کشید که رسید به یک شام مختصر، اما به گمونم یک روز که زخمم سر باز کرده بود، اشک هم مجال نداد و ریخت روی شونه هاش و تازه اونجا بود که یکهو متوجه "بودنش" شدم. نپرسید چمه، نپرسید چرا زار میزنم، نپرسید حالا این شازده گمشده کدوم جهنمیه...فقط گذاشت گریه کنم، مثل "دزیره" روی شونههای "ژان باتیست". آیا مجموعه اینها نبود که من و به اینجا رسوند، روی این صندلی راحتی؟ دعوتم کرد اپارتمانش، میترسیدم برم، میترسیدم خودم رو قاطی چیزی کنم که نتونم ازش بیام بیرون. خیال میکردم برای یک همسر از دست دادهای که هنوز همسرش انور دنیا با فاصله چند دریا، براش میل میزنه و گاهی هم مینویسه "اینجا جات خالیه خانم شیره" خیلی زوده که برم خونه کسی...حالا این "کسی" همکار باشه که بارها باهاش قهوه خوردی و روی شونه آاش هم گریه کردی. میترسیدم گمشده من بخواد برگرده و من نباشم...چه خیال خامی..چه خریتی، فکر کنم همه بیوههای شوهر نمرده همینقدر خرن که من هستم یا میخواستم که باشم. اون شب نرفتم، شبهای دیگه هم نرفتم، اما فرداهای اون شبها توی بیمارستان اگر میدیدمش ، سرم رو میکردم انور، که یعنی نمیبینمت. اما چیزی بود روی دلم که آزارم میداد، چیزی که حس تنهایی رو میبرد زیر ذره بین و میکردش هزار برابر، خونهای که در و دیوارش من رو میخورد و قلبی که بدجور زخمی بود و من میخواسم که زخمش رو هی تازه کنم. تنهایی ضربدر تنهایی تقسیم بر تنهایی به توان خود آزاری. یک شب چهار شنبه که هم خسته بودم هم بی حوصله دستم رفت طرف گوشی موبایل و اس ام اس براش فرستادم که اگر کاری نداره بیاد پیشم با هم غذا بخوریم. وقتی روی "سند" فشار دادم مثل ساگ پشیمون شدم و آرزو کردم همه ستاللایتهای دنیا همین لحظه به هم بریزه و پیغام رفته یک جای توی کهکشان پا در هوا بمونه، اما در عوض یک اسمایلی فیس اومد با یک جمله که "مای پلژر". فکر کنم یکی دو ماه بعدش بود که نقاب بیوه گی رو انداختم تو سطل زباله و برای اولین بار کنارش لم دادم و توی بازوهاش غرق شدم.
چند سال از اون روز میگذره؟ حسابش زیاد دستم نیست باید تقویم رو ورق بزنم ببینم کجا با قرمز نوشتم "گلن" اما الان که نشستم به صدای گیتاری که احاطم کرده، گوش میدم، انگار همین دیروز بود که بار و بندیلش رو آورد تو خونه و همون لحظه زد گلدون عتیقهام رو شکست و هزار بار عذرخواهی کرد بعدش و من هم شکسته هاش رو جمع کردم تا سر فرصت با چسب مخصوص بچسبونمش...و چند ماه بعدش هم ریختم تو سطل آشغال، خیال خودم رو از هر چه عتیقه بود راحت کردم.
حالا این آدم شده قسمتی از زندگی من، که گاهی به موقع بعضی دکمههای "ریموت" من رو خاموش روشن میکنه و سعی میکنه آرامش زندگیمون رو حفظ کنه. دلم میخواست همین لحظه پانزده سال پیش بود تا ازش بچهای میداشتم...مطمئنم پدر پرفکتای میشد با اینهمه حوصله برای زندگی.
بد نیست گاهی به گذشته نگاهی کنم و چیزهای رو که ممکنه یادم رفته باشه تازه کنم، گمونم برای حفظ خیلی از رابطهها این کار لازمه.
انگار که زیسته ی مشترکِ ما بوده باشه؛
این بیوه ی شوهر مرده را چه خوب می شناسم؛
نویسا بمانی؛ :)
ziyad vaghtetono nemigiram
به هر حال واقعيت رو نميشه انكار كرد.
نميشه گفت تو اشتباه كردي چون تو با احساساتت صادق بودي. تنها يك فيلسوف و يا خدا نبودي.
حسرت هم فايدهاي نداره. ما نميتونيم بگيم اگه فلان وقت فلان اتفاق ميافتاد الان وضعيتمون بهتر بود. معلوم نبود توي موقعيتهاي بعدي واكنشها چي ميشد. بله، من حتي ميخوام بگم اگه با همين اطلاعات يه بار ديگه به زندگي برگرديم معلوم نيست طعم سعادت رو مثل رؤياهامون بچشيم. احساسات و عواطف و توان ما رو موقعيتهاي كاملا خاص زماني و مكاني تعيين ميكنند كه خارج از احاطهي ماست.
به هر حال كاري كه از دست ما برمياد اينه كه اگه قادريم توي همين موقعيت خاص كاري رو بكنيم كه ده سال يا بيست سال بعد حسرتشو نخوريم. و البته نگيم هيهات من ذله! شخصيت و نگاه ظريف و نازك بين و سطحي و روبنايي چيزيه كه حتي در طول سالها در ما تغيير چنداني نميكنه. ما تقريبا همون آدم فيلسوف شكاك و مردديم كه سالها پيش بوديم. تنها براي حل مسائلمون و يكدله شدن معمولا بيشتر از يك عمر فرصت ميخوايم. برخي از مردم به خاطر بافت و ساختار هويتشون اصولا اهل ريسك و خطر كردن قبل از مجاب شدن قلبي و قطعي نيستند، و اين خصوصيت همچنان تا آخر عمر در موقعيتهاي مختلف باهاشون ميمونه.
به هر حال خوشحال باشين كه فعلا دارين طعم آرامش رو ميچشين و البته به فكر آرامش هميشگي هم باشين. شايد ما هيچوقت تموم نشديم.
alan nemishe bache dashte bashin ba ham?