ساعت ده صبح میرم تو بخش کناری چند تا پرونده بیارم تا وقتم کمتر در انتظار منشی بخش تلف بشه. میبینم همکارم، "استا" داره با دو تا خانم بحث میکنه. از سر و رو و فرم لباس پوشیدن و به خصوص لهجهای که یکیشون دانمارکی حرف میزنه، شک نمیکنم که هموطن هستن. یکیشون جوونه و خیلی هم زیبا با با کلی حرکات دست و انصافاً با هر حرکتی رایحه خشبوی تو هوا پخش میکنه. اونیکی هم مسنه شاید شصت ساله و از شباهتی که داران میشه فهمید مادرشه. طبق معمول دانمارکی هم نمیدونه و من میشنوم که هی میگه بهش اینو بگو ازش اینو بپرس...بیخود کرده...و از این حرف ها. همکارم بر میگرده طرف من، من هم مثل بچه آدم ایستادم خودم رو قاطی نمیکنم. از استا میپرسم چیه میگه "میخوان برم ملاقات!" تو بیمارستان این موقع روز کسی ملاقاتی نمیره...البته دانمارکیها نمیرن. ما با بیشتر خارجیها تو این مورد مشکل داریم و کلی وقت میگذاریم تا توضیح بدیم چرا. به نظر من عربها از همه تو این مورد بد ترن و یک جورهایی مسئله رو شخصیش میکنن، زیاد هم حرف بزنی میگن راسیستی. حالا البته گیر هم وطن افتادیم! دختره به من خیره شده و احتمالاً همانجور که من فهمیدم ایرانیه اون هم همین حدس رو زده. دلم تو دلم نیست که یکجوری جیم بشم. از پشت پیشخوان میام بیرون میاد طرفم و میپرسه که میتونه بره تو اتاق ملاقات مریض. میگم: "الان وقت خوبی برای ملاقات نیست چون دکترها معمولا این ساعت ویزیت داران و بهتره که همینجا توی راهرو بمونه اگر میخواد مریض رو ببینه". میپرسه کجایی هستم، میگم. میگه: "اوا ا ا چرا پس فارسی حرف نمیزنی؟" چیزی نمیگم، میام برم خانم مسنه با کمی تحکم، در حالی که بازوم رو نگاه داشته میگه: "حالا "تو" یه کاری کن ما بریم تو (تو رو خیلی خودمونی میگه)...این پرستاره نمیذاره...این چه مدلشه، اگر ایران بود تا کمر برات خم میشدن اینجا هیشکی به هیچکی نیست...ها...میشه بریم؟" میگم: "خانم قانون اینه، این وقت روز معمولا ملاقات نیست مگر اینکه تو راهرو..".حرفم رو راحت قطع میکنه میگه قبلان هم گفتی، یک جورهایی تو مایه خفه شو، مثلا! بعد ادامه میده: "شوهرم دیروز عمل شده، لگنش شکسته...راست راست داشت راه میرفت لیز خورد افتاد زمین لگنش شکست، نمیدونیم دکترش به درد بخور بوده یا نه! دکترهای اینجا که دکتر نیستم همه بیطالن...تازه طرف خارجی هم بود...دیگه بد تر...شما میشه بیشتر به شوهرم برسین، عادت نداره تو بیمارستان باشه...اون هم اینجا، بیمارستان دولتی...". میگم:"من توی این بخش کار نمیکنم، زیاد هم نگران نباشین، شکستگی لگن توی سنّ بالا خیلی معموله، زود خوب میشن." گوشه لبهاش رو میاره پایین، پیشونیش رو چروک میندازه و با این کارش خوب میفهمم که حرفم به مزاجش خوش نیومده و حتما من رو گذاشته قاطی بیطال ها. تازه اینجا یادم میاد چرا هر وقت یک ایرانی تو بیمارستان میبینم زود در میرم یا خودم رو مشغول کاری میکنم که نخوام باهاشن حرف بزنم! حس خوبی نیست اما وقتی چند بار دچار چنین مشکلاتی شده باشی یا درخواستهای غیر منطقی آزت شده باشه کم کم همین حالت رو پیدا میکنی میگم ببخشید من کار دارم و باید برم. دستم رو ول میکنه. یهو یادم میاد این شازده من دیروز کشیک داشته و مطمئن میشم که جراح بیطالش دوست پسر من بوده با اینحال ، بر میگردم میپرسم دکترش عرب بود؟ میگه: "نه بابا، از این مو زردها...گمونم روس بود، به قدرت خدا قد هیچی هم نمیفهمید...هی بهش گفتم شنبه روز تعطیلی شوهرم رو عمل کن بچه هاش بتونن بیان...گفته الان وقتش شده...یارو بیلمز بود والا." هم خندهام میگیره هم یه جورهای به غیرتم بر میخوره که اینجوری بهش میگه! برمیگردم سر کارم اما حقیقتاً کلی تو فکر میرم از این عرض فکر عجیب بعضی از هموطن ها. شب وقت غذا یادم میفته به اپیسود روز، براش تعریف میکنم که طرف بهش چی گفته، غش میکنه از خنده. یادش نیست چی گفته و چی شنیده اما به چیزی که تشبیهی شده باراش کلی جالبه، میگه: "اگر دم دستت بود یکی دو مورد از اینها رو بفرست ما هم کمی باهاشون حال کنیم". تو دلم میگم خوش به حالت که به هر چیزی میتونی اینجوری بخندی.
واااااااااااای ! منم راجع به هم وطنان این حس رو دارم ...
خیلی دبده :(
فکر می کنن چون هم وطنی ، هر انتظاری می تونن داشته باشن .
برات خوشی ها رو آرزو دارم
معموالا اندازهي آدمها با وزن بار اطلاعاتيشان مناسبتي ندارد، بلكه غالبا نسبت معكوس دارد.
باركشي آدم را خسته ميكند.
این حرفها بعد چند سال وب نوشتن اینطوری شدن
هر چند هنوزم چیزی که میخوام نیست و آرومم نکردن
شاید همون دوز کم داروئی هست تا درمان اصلی