یکی از بدترین انواع کابوسهای من، کابوسهایی هستن که توشون یا گم میشم یا با مادرم دعوا میکنم. اولی همیشه با جیغ کوتاه همراهه و از خواب پریدنی نه چندان خوش آیند و دومی همیشه جایی به پایان میرسه که من هر چی دلم خواسته گفتم و از زرّ زرّهای خودم مثل سّگ پشییمون شدم. خوب میدونم که تعبیر فرویدیش چی میشه اما هیچ کدوم از این تعبیرهای عالمانه نمیتونه از شدت ترس مورد اول و شرم مورد دوم کم کنه. کاش خوابهای آدم برنامه داشت میفهمیدی روز دوشنبه چی میبینی، سه شنبه چی و همینطور الی آخر...اینجوری میشد بعضی شبها بیدار موند مثلا تا از سحر بعضی قسمتها خلاص شد. تازه خواب از دست رفتهها بماند، چه فشار روحی به آدم میاد...گفتنی نیست.
چرا همه چیز آدم باید اینهمه پیچیده باشه؟ نمیشه اصلا خواب ندید؟ که چی مثلا؟ همکارم میگفت خیلی وقتها خواب میبینه بلیت لاتوش برده، گفتم خوش به حالت من خواب میبینم پدرم مرده...
وگذشته ی سیاه که حضور ممتد داره
کاش حداقل این گذشته نبود
سلام
من خراب مادرمم
بیمارگونه دلم براش تنگ میشه
چند روزه هر روز میرم پیشش بغلم کنه
همین
یکیش همزمانی ش با پروژه های دیگه
آلدوس هاکسلی