خاله رفت. خاله من زیاد زن مهربونی نبود، یا به قول خودش نمیتونست محبتش رو نشون بده. نمیدونم چطور کسی میتونه با محبت باشه اما نتونه نشون بده، در هر حل خاله اینجوری بود. توی این چند سال مریضی هم، رفتارش بهتر که نشد، بد تر هم شد. مامان وقتی تهران بود میشد چکش خور خاله، و روش هم نمیشد چیزی بگه. به قول خودش کی میتونه به خواهر بزرگتری که تا مرگ زیاد فاصله نداره، حرفی بزنه یا شکایتی بکنه؟؟ درسته که هر کس بیماری سختی داره، اخلاقش هم عوض میشه و بیشتر نسبت به افراد سالم، احساس خشم داره تا هر چیز دیگه. هر چی نباشه من تئوری درس هام رو خوب بلدم، اما این خاله جان رو، روز روزش هم باید با چند کیلویی عسل ارگانیک پایین میدادی.مأمن تمام مدت ازش دفاع میکرد، حتا وقتی بعد فوت پدر بزرگم سر خونه پدری با مامان و برادرها به هم زد و جنجالی کرد دیدنی.هات همون وقت هم این مامان بود که شد پیام آور صلح و هی میونه رو جوش داد تا کسی از کسی دلخور نمونه.
الان که اینجا نشستم و بهش فکر میکنم میبینم از رفتنش خیلی متاسف نیستم. شاید چون فاصله من با هم از زمین بود تا کره نپتون، شاید چون خاطره خوبی ازش ندارم. در یک شرایط طبیعی باید از خودم شرمنده باشم که اینها رو میگم، اما الان نه شرمنده هستم نه متاثر، فقط دلم برای مامان میسوزه که چه اشکی میریخت پایه تلفن. زندگی خیلی فقره ایه.
هفته دیگه تعطیلات دارم، نفسم از شب کاری در نمیاد. میخواهیم بریم سفر، اما نه تصمیم گرفتیم کجا بریم و نه با چی. میخواد با ماشین بریم مثلا چند جا رو ببینیم، اما حال سرویس کردن ماشین رو نداره.نه حال داره نه وقت. تازه سه ساعت که توی جاده رانندگی میکنه، حتما باید نیم ساعت استراحت کنه، نتیجه میشه سفر مارکوپولو. باید خودم کاری کنم.
دروغ همه چيز را متلاشي ميكند.
نمیدونم امدیوارم اینطوری نباشم و نشم من
راستی نه حیف نیست
چه فایده بنویسی و دلت هنوز آتیش باشه و آروم نکنه نوشتنت و وبت
چه فایده
tasliat migam be har hal
khosh begzare tatilat