نشستم تو جایی به اسم "کاپل". "کاپل" جاییه که مراسم وداع با مرده انجام میشه. همکارها هم هستن. بعضی سیاه پوشیده، بعضی هم نه. به صحبتهای دوستان کسی که فوت کرده گوش میدیم. متوفی دختر سی و سه ساله همکارمونه که بر اثر از کار افتادن کلیهها فوت کرده. همه چیز حالت به شدت غمگینی داره. هر کس میاد چند کلمهای در مورد طرف صحبت میکنه. دوست پسرم هم نشسته کنار من، بی تابه. میدونم ماتحت نشستن تو این چنین جاهائی رو نداره، کی داره اصلا؟ همکارم همراه با شوهرش و دو تا پسرش روبروی همه نشستن. نگاهش که میکنی بیشتر یک زامبی رو میبینی که نه میمیک داره و نه حسی رو میشه توی چهرهاش دید. اما اشک هاش میریزن، فکر کن که کسی بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه، پیشونیش چین برداره و چشم هاش کوچک تر بشن، فقط اشک بریزه...یک زامبی، همین. شوهرش کنارش نشسته و بغلش کرده. صورت شوهرش طور یه که انگار جذبه زمین بیشتر از بقیه روش اثر میگذاره، گوشهٔ چشمهاش، لبهاش، چانهاش و پوست گونه هاش کشیده شده پایین، کمتر غم زده و بیشتر بهت زده به نظر میاد. شوهر دخترش هم نشسته سرش پایینه و احتمالاً توی فکر دختر هفت سالشه که حالا چی. دوستان طرف هم همون جلو نشستن و اشک میریزن. دعا میکنم زودتر این حرفها تموم بشه، فکر میکنم جز ناراحتی بیشتر برای باز ماندهها چیز دیگه یی نداره اما نمیدونم اگر این هم نبود باید مثلا توی یک همچین جایی مینشستیم و چه میکردیم. یاد مراسم عزاداری ایران میافتم، یاد بابا، مادر بزرگ و پدر بزرگم، یاد گریه ها، و ناگهان گریه هجوم میاره. دوست پسرم با تعجّب من رو نگاه میکنه بغلم میکنه و زیر گوشم میپرسه "چی شد، چرا گریه میکنی؟ نگاهش میکنم و میگم "مثلا تو مراسم عزاداری نشستم...چه کار کنم عوض گریه" میگه
"آها". نمیدونم مسخره میکنه یا یادش رفته کجاست! خودم رو جم و جور میکنم. آخرین نفر هم کمی حرف میزنه و میگه که برای شادی روح طرف یک ترانه از یکی از خوانندههای معروف دانمارک پخش میکنیم و بعد صدای "کیم لارسن" بلند میشه.. دوست پسر من از این خواننده هیچ خوشش نمیاد، سرش رو میاره جلو و آروم میگه" چه بد سلیقه!" میگم "صدا نده، میتونی؟" مراسم تموم میشه و حالا باد بریم توی سالنی دیگه برای غذا، لبته ساندویچ و این چیز ها. میگه "وقتش بود، داشتم از گرسنگی تلف میشودم". از دستش کف کردم، نمیدونم چیزی بگم بهش، حواسم پیش همکارمه. میرم طرفش و میگم که خیلی متاسفم و هیچ دلم نمیخواسته اینجوری ببینمش. فقط سر تکون میده. حالم خیلی ناجور خرابه، انگار سقف بهم فشار میاره. میپرم بیرون، دم در یکی دو تا ایستادن سیگار میکشن، بدون اینکه بشناسمشن به یکیشون به دروغ میگم سیگارم رو جا گذشتم اون هم یکی بهم میده. مثل عملیها هی پوک میزنم، گلوم میسوزه سرم گیج میره. مینشینم رو نیمکت. میاد دنبالم، دهانش رو باز میکنه چیزی بگه، اما حرفش رو میخوره. همه چی تموم میشه میریم بیرون غذا بخوریم. دلم از چیزی پره دلم میخواد سرش خالی کنم. هی بهش قر میزنم، عصبانیم از نمیدونم چی. فقط گوش میده، و میگه " من این واسط چی بودم؟" میگم "بد بخت حداقل درست یاد بگیر: من این وسط چی کاره بیدم"، نمیشه نخندم، با این لهجه چپ اندر قیچیش.
تمام شد
همه زندگی و بودن و زیستن به همین ختم شد
به جوک و خنده های بعضی طی مراسم خاکسپاری و دود سیگار عده باقی مانده
اما نمیشه
سلام
چقدر وبلاگامون خلوت شده!
یادمه یه زمانی خیلی بحث پیش میومد، به خصوص که بیشترشون بر میگشت به بحث معروف ظزنان تحت ظلم و ستم.
نمیدونم رهای آبی تو لینک وبلاگت بود زمانی اما الان کجا رفته.
با اینحال پیش اومدهایی که تو این چند ساله سرمون اومد، به من ثابت کرد که نظرم درست بوده، اونهمه اختلاف بین زن و مرد پیش آوردن، فقط برای اینکه بعد بهمون ثابت کنن که احمقهایی بیش نبودیم.
مرد و زن تفاوت ندارن، همه زیر ظلم و ستممیم.
منو میشناسی، همون مجید، هذیونگو