من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, March 27, 2008
حرف کم میارم، خیلی هم کم. احتیاجی هم به کلمه نیست. ما جور دیگه ، به زبان دیگه ای با هم حرف میزنیم. حالا باورم میشه که موج تن آدمها خیلی گویا تر از زبانشونه. شونه به شونه هم راه میریم ولابلای توریستها، همراه توریستها، به زبونی که فقط خودمون دو تا می فهمیم، درددل میکنیم. من هیچوقت اینقدر مشتاق نبودم. هیچوقت اینقدر هیجان زده نبودم. پیش اومده بود گاهی که از ذوق توی دلم هزار تا پروانه کوچک و بزرگ چرخ زده باشن اما انگار هیچوقت تا این حد برای چیزی دل دل نکرده بودم. حرفم نمیاد. آخه زندگی سوپر معمولی من که تعریفی نیست. تو حرف بزن. از این دیوارهای کهنه و خاک گرفته بگذر. این بناهای چسبیده به زمین، سالهاست اینجان. مجسمه ها هم هیچ جا نمیرن. این تویی که بعد از این هفته غیبت میزنه و من باید بمونم و خاطره های این هفت روز. بیا خاطره بسازیم. بیا اونقدر به هم زل بزنیم که چشم هامون بسوزه. حیف که نمیدونم تو هم همینقدر دلت برای من پر میزنه که من برای تو یا نه؟ نمی دونم تو هم وقتی تنها میشی همینقدر یاد کارهای من می افتی یا نه. اگر نه که...وای بر من. نه مهم نیست. لازم نیست یادم باشی. نشستیم سر میز، میدونی ، فقط تو غذا بخور، من نگاهت میکنم. مثل اون وقتها که تو مانگولیا، بهت زل میزدم تا خوردنت تمام بشه و بعد ادای خرچنگ بخت برگشته ای رو در می آوردم که خورده بودی...راستی اینها رو یادت هست؟
تنهاییم. بیا خاطره بسازیم. من با تو، توی این تنهایی شیرین، لذت بخش ترین گناه دنیا رو مزه مزه میکنم و برای اونها که این شیرینی رو تجربه نکردن، دل می سوزونم. گور پدر همه چی. تو هستی، من هستم و این تنهایی و شش شب رویایی و تمام نشدنی. به درک که بعدش بارون هست و یخ و سرما و شبهای مزخرف دانمارک. به درک که من میمونم و یک خیابون پر از درختهای بیمار. به درک که من مینشینم روبروی ملحفه های سفید و پوستهای زرد. بعد از اینهمه پرواز در بهشت، با طعم لبهای تو تا روزها خوش خواهم بود و سرحال و راستی راستی به یاد میارم که زندگی یعنی یک روز کوتاه زمستان. یعنی اونقدر کوتاه، که تو تا به خودت میایی تمام شده و خستگی مونده و هیچ.
...
امشب اونقدر از تو پرم که خستگی یک کشیک دوازده ساعته هم نمیتونه پر بودنم رو ناقص کنه.
6 Comments:
Anonymous Anonymous said...
مرسی از کامنت زیبایت هستی خانم .. مرسی که منو مهمان نوشته های قشنگت کردی ... بسیار بسیار زیبا می نویسی .. یک نفس بلعیدم .. باید همه اش را بخوانم ... خیلی خیلی خیلی ممنونم

Anonymous Anonymous said...
بیا زندگی را بدزدیم و آنوقت میان دو لحظه دیدار قسمت کنیم...

چقدر دلم تنگ شده بود چقدر کامنتت چسبید سلام هستی جونم سال نو خوبی داشته باشی و کلی مبارک و بعدشم عیدی هم میخام خوب!

Anonymous Anonymous said...
salam hasti joonaam
man niloofaare aatlasihaa hastam har bar ke miyam in ja ro mikhonaam ye hesi behem nazdik mishe ke delam mikhad behet begam haasti chi bar sare delet ehsasatet avordan ? ghorbonet beram in haajme khkaaterehaaayi ke misazi maano yaade khodam mindazeh yaade khatereh sazihaaye khodaam yade khatereh sazihaaye yek tarafeh khodam , hasti movazeb khodete baash deltang tgara aaz oni hastam ke bekham baraat gheseh hoosin korde shbestaari begegaam vaali movaazeb delet bash dele maan ke leh shod leh . tu movazeb dele khodet bash har chand man aslan nemidonam chi baar tu gozashteh vaa chi migzareh.

Anonymous Anonymous said...
Hej Hasti og velkomme tilbage. Jeg blev overrasket, da jeg fik at vide i er blevet skillet, men hvorfor og hvornår. Det må du
Undskyld, jeg blev bare nysgerrig. Ellers er jeg rigtige glade for du er tilbage. Kh. Helen fra DK

zagros1010@yahoo.dk

Blogger Hasti.N said...
Hej Helen
Det er knap 2 år siden, vi blev skilt. Der er sket en masse ting siden da, på godt og ondt. Livet går videre selvfølgelig, men jeg savner ham stadig.
Desværre der sket nogle ting, og det endte med skillemise. Sådan erdet bare.