هنوز خوابت رو می بینم، همونطور که بودی، مثل همیشه. هنوز انگار با هم نشستیم شام میخوریم و آروم آروم حرف میزنیم. انگار مثل اون روزها هنوز قاطی بعضی " غیر ممکن ها" نشدیم و هنوز معنی " خسته شدن" رو نفهمیدیم. توی خوابم چقدر زنده ای و چقدر رنگی. چقدر من رو دوست داری و چقدر دلت میخواد با نیمه شب هی حرف بزنیم و بخندیم. نمیدونم دلم میخواد فردا بیام پیشت و ببینمت یا نه؟ یا اگر اومدم قراره چی بگم؟ میتونم بگم که هنوز توی خوابهای منی؟ میتونم بگم هنوز خنده هات قشنگترین خنده های دنیاست و دستهات تنها دستهاییه که تمام تن من و تو خودشون جا میدن؟ میتونم بگم بعد تو راستی راستی من یک چیزهایی رو در خودم گم کردم و بدجور شدم یک موجود نصفه و نیمه به ظاهر کامل؟
فردا تا ساعت چهار و بیست و پنچ دقیقه، من تمام ثانیه ها رو صدهزار بار میشمارم و یک میلیون بار راهروی بیمارستان رو از بالا تا پایین گز میکنم و تا بی نهاین منتظر اس ام اس تو میمونم در حالی که هنوز مطمئن نیتستم که میخوام ببینمت یا نه. فردا حتما پر از فکرهای عجیب میشم و حتما هوس میکنم ببوسمت و یادم میره که کس دیگه ای شریک تنهای های من شده و من هوس میکنم به خودم خیانت کنم و بعد حالم از خودم به هم میخوره و بعد عق میزنم و نمیتونم با خودم کنار بیام و بعد خودم رو لعنت میکنم...در حالی که هنوز نمیدونم آیا میخوام تو رو ببینم یا نه.
عکس جدید برات میفرستم عزیزم.
باز هم هوس يك بوسه
باز هم دل آشوبي
باز هم پشيماني
يك درگيري كامل روحي كه براي هر كسي پيش ميياد
لطفا بنویس از احساست وقتی دیدیش.
سمیه