امروز بالاخره اثاث کشی اش تموم شد. تمام وسایلش رو آورد خونه من. اتاق کارش رو هم مرتب کرد و موند کتابهاش که بگذاره سرجاشون. برای فروش آپارتمانش هیچ نقشه ای نداره و قراره اجاره اش بده. معنی اش اینه که هر وقت نتونستیم هم رو تحمل کنیم، میگیم مرسی برای همه چی و او می تونه برگرده خونه خودش. وقتی آدم هفده هجده سال پیش بیست و پنج سالگی رو پشت سر گذاشته باشه، تصمیماتش عاقلانه تر هم میشه،احتمالا! باید به خیلی چیزها عادت کنم. به اینکه بیشتر از " هر از گاهی" خواهم دیدش و به اینکه راستی راستی "همخونه" خواهیم بود! این حس آخری، به خصوص بعد از چند ماهی تنهایی، کمی دلهره آوره. تموم شدن کارمون رو با دو گیلاس شامپاین جشن گرفت و بعد مثل بچه های خوب نشست و نقشه تقسیم کارها رو کشید. اینکه حال نظافت رو اصلا نداره و در عوض حاضره هر روز هفته غدا درست کنه، و روزهایی رو هم که کشیک داره حتما جبران میکنه، اینکه مرتب کردن کتابخانه و اتاق کارش کاملا به خودش مربوطه و لازم نیست به این محدوده دست درازی کنم! اینکه چون برنامه اش خیلی پره باید هر برنامه مهمانی و تفریحی رو حتما باهاش هماهنگ کنم، اینکه...اینکه...اینکه.
وقتی سخنرانی اش تموم شد از من پرسید من چند تا از این " اینکه" ها دارم! نگاهش کردم و با لبخند گفتم زیاد نیست فقط باید به سگ احمقش بگه لب و لوچه اش رو زیاد اینور و اون ور نماله، خودش هم لطف کنه وقتی حالم خوب نیست پا روی دم من نگذاره! و هر موقع گذاشت خودم بهش حالی میکنم که گذاشته!!
از ته دل خندید، خندیدم.
نمیدونم چی میشه. داشتنش خوبه، خیلی خوبه. با اینکه گاهی انگار جای کسی رو گرفته و انگار روی نقطه ای از حسم دست گذاشته که زنگ خطری رو توی قلبم به صدا درآورده، اما باز دلم میخواد باشه. دلم نمیخواد تنهایی جزیی از زندگیم بشه. این برام خیلی ترس آوره که که یک روز توی آینه نگاه کنم و محو شدن خودم رو توی تنهایی مطلق ببینم .
همه چیز زمان میخواد. بچرخ تا بچرخیم.
هر چيزي تجربه كردنش خوبه ولي به شرطي كه هر وقت اذيت كرد ببريمش.
با این تفاوت که مشکل سگی نداشتم
دیدگاه جالبی داری
زودتر اپ شو
منتظرم
بوس!