من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, October 11, 2007
یک روز کاری بسیار طولانی و خسته کننده.تمام مدت سرپا ایستادن و فرصت زیادی برای نشستن نداشتن. حس میکنم کیلومترها راه رفته ام. انگار تمام این شانزده ساعت تمام نشدنی، جز چاقوی جراحی و خون، چیز دیگه ای ندیده ام. وقتی به خودم دقیق میشم می بینم چیزی روی دلم سنگینی میکنه. چیزی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده و آزارم میده. انگار تویی. حتما فکر توست که راحتم نمیگذاره. راستی چرا من هر وقت که خودم رو غافلگیر میکنم در حال فکر کردن به توام؟ چرا یاد نمیگیرم که خیز بلندی از روی یادهای تو بردارم و خودم رو پرت کنم به ساحلی که در اون آرامش هست؟ باید برات بنویسم که دیگه هیچ اس ام اسی از تو رو نخواهم خواند. باید برات بنویسم که همه ای میل هات رو نخوانده دیلیت خواهم کرد. باید برات بنویسم که این روزها من بیشتر از هر چیز، به یک خلا فکری احتیاج دارم. باید برات بنویسم. کمی راحت تر میشم. به اتاق کشیک میام و مینشینم سر ورقه های راپورت. مینویسم و مینویسم. تکه کاغذ زردی جلوم گذاشته میشه. روش یکی از شکلکهای خندان یاهوست. جلوم مینشینه و اوهم مشغول نوشتن میشه. نگاهش میکنم. از بالای عینک براندازم میکنه و با میمیک لبها و بدون اینکه حتی کوچکترین صدایی بکنه میگه: " smil!" .
فقط نگاهش میکنم. مینویسه و مینویسه. نمیدونم توی این لحظه دارم به چی فکر میکنم. بهش خیره شده ام. احساس درماندگی میکنم. همون حس دردناک قبلی به سراغم میاد و یادم میافته به اولین روزی که تلاش کردم این مرد لاغر اندام رو جایگرین تو بکنم. یادم میافته که از اون روز تا حالا، من با خودم جنگیده ام، نه سرسختانه، اما در هر حال هر روز با خودم در نبرد بوده ام و هر روز انگار بازنده تر از روز قبل.
با خودکار روی میز میزنه و میگه به کارت برس. ایندفعه انگار دستور میده. به ساعت اشاره میکنه. وقت رفتنه. بلند میشه. بلند میشم. توی رختکن حالا به او فکر میکنم و مثل روزهایی که هفت هشت ساله بودم، آرزو میکنم کاش میشد بعضی خاطرات رو با ته آبی پاکنهای دو رنگ پاک کرد. گریه ام میگره. عجیب دلتنگم. یاد بابا می افتم. بیرون توی ماشین منتظره. قراره این دو روز رو به تلافی یک هفته دوری از هم با هم باشیم. توی راه ساکتم و او یکریز حرف میزنه. گوش نمیدم با اینکه دلم میخواد باهاش همراه بشم. توی خونه قبل از هر کاری به سراغ کامپیوتر میرم و برات مینویسم. سعی میکنم هر چی دلم میخواد بنویسم اما نمیشه. من باز هم میبازم و بعد باران اشک و بعد دستهایی که شانه های من رو نوازش میکنه و من که صدای خودم رو از دور میشنوم که میگم متاسفم، من از چیزی متاسفم اما باز نمیدونم مخاطب این تاسف کیه: تو یا او. بعد حرف میزنم و تمام آنچه رو که مدتهاست باید میگفتم، میگم و او گوش میکنه و باز هم گوش میکنه و سکوت من با بوسه ای جواب میده و گیلاش شرابی. سبک میشم شاید از اثر حرفها شاید هم اثر شراب. هر چه هست آرامش لذت بخشیه.
چشم هام رو میبندم و به دستهایی فکر میکنم که سانت به سانت بدنم رو کاوش میکنه و لبهایی که توی گوشم زمزمه میکنه.
6 Comments:
Anonymous Anonymous said...
رنجهای بی پایان

لذتهایی که درک نمیشن

محبت هایی که ازشون راحت میگذرین

هستی جان جه غم انگیز

Anonymous Anonymous said...
توی نوشته هات یه جور زیبایی موج
می زنه
زیبایی که عشق به زندگی ، لذت بردن از زندگی و یه احساس اروتیک خیلی لطیف رو شامل می شه

رنگی که قالب وبلاگت داره هم بسیار به نوشته هات می آد، نمیدونم چرا و نپرس

اینو می دونم که هر وقت به وبلاگت سر می زنم یه حس خیلی لطیف به سراغم میاد


خوش باشی

Blogger Laleh said...
حرف زدن و شراب و بوسه...
چه ترکیبی کامل تر از این برای از یادبردنِ از یادبردنی ها؟


نوشته هات عجیب مصورن و من با وجود فاصله ای که از فضاهای زندگیت دارم، خیلی هم ذات پنداری می کنم باهات... دلیلش فکر کنم نوشته های قوی و پرتصویرتن.

Anonymous Anonymous said...
من هميشه قبل از خوندن اينجا يك نفس عميق مي‌كشم، همه‌ي انرژي‌ام و جمع مي‌كنم و شروع به خوندن مي‌كنم. احساس مي‌كنم در غير اينصورت ممكنه نتونم تنها با يك آه عميق صفحه رو ببندم، مي‌ترسم ذهنم تمام روز درگير فضاي اينجا باشه

Blogger haabaa said...
الان اینجا دقیقا هفت صبحه و من فکر میکنم که چه جوری حس دو تا آدم تا حدی باشه .

Anonymous Anonymous said...
امشب پی جام ِ یک منی خواهم کرد
خود را به دو جام ِ می غنی خواهم کرد

علی رغم اینکه خواننده همیشگی نوشته هات هستم و احساساتت رو میفهمم (درک کردن با فهمیدن متفاوته ) ولی باز هم هر بار با خوندن پست جدیدت حسی متفاوت رو تجربه میکنم.

نمیدونم اسمش چیه . همزاد پنداریه یا هر چیز دیگه.

ولی هنوز جواب یه سوال و از تو و نوشته هات نگرفتم.

سوالمم هنوز نتونستم برا خودم حلاجی کنم و به کلمه در بیارم.

خیلی خیلی کنجکاوم بدونم چی میخوام ازت بپرسم .

جلو چشممه ولی به دیده نمی اد . رو زبونمه ولی به جمله نمی نشینه.

نمیدونم .
شاید منم شرابی تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

ایام بکام