من یک زنم
...زنی تشنه عشق و بوسه و زندگی
Thursday, February 24, 2011
یکی‌ از دوستانش مهمانمون بود. این آقا استاد تاریخ معاصر دانشگاه کپنهاگه و طبیعتاً بسیار علاقمند به مسائل سیاسی. کمی‌ تا قسمتی‌ هم گرایش چپی‌ داره و به قول خودش نمیتونه حرکت‌های جهان سرمایه داری رو ندیده بگیره. از اوضاع ایران پرسید، نه مثل بقیه که از روی کنجکاوی می‌پرسن و فقط صحنه کوتاهی توی اخبار می‌بینن و میخوان بدونن چی‌ می‌گذره. سوال هاش خیلی‌ آگاهانه و به قول همخونه من، تکنیکی‌ بود. آنچه میدونستم رو براش شرح دادم، البته با احتیاط! کاملا مشخص بود که خوب در جریان قرار داره. کمی‌ مکث کرد و سر تکان داد. پرسید نظرم در مورد حرکت کشور‌های عربی‌ چیه. آنچه فکر می‌کردم گفتم. باز هم یک مکث طولانی‌ کرد و شروع کرد به تحلیل حرکت‌ها از دید خودش. گفت که خوشبینی زدورس حماقته. این حرکت‌ها رو نشی‌ از تریک‌های آمریکا میدونه و اینکه سیاست آمریکا امروزه دیگه "عقب نگهداشتن" یا "دیکتاتوریزه" کردن کشور‌های عربی‌ نیست. این کشور‌ها بیش از سی‌ سال دیکتاتوری مطلق داشتن اما خیلی‌ بی‌ دردسر در عرض دو سه هفته از شر دیکتاتوری خلاص میشن و یک دولت موقت نظامی، قدرت رو به دست میگیره. در حال حاضر دستگاه‌های اطلاع رسانی، تونس رو فراموش کردن. کسی‌ نمیدونه در تونس چه می‌گذره. مصر ناگهان از رسانه‌‌ها حذف میشه و امروز در لیبی‌ غوغا به پا شده. آمریکا حتا برای نجات اسرائیل هم حاضر نشد مبارک رو نگاه داره. چرا؟ این حمایت پر و پا قرص آمریکا از آزدیخواهی یه کشور‌های عرب، از کجا میاد؟ چرا همین حمایت از حرکت ایران نمیشه؟ آیا ترس از روسیه هست یا چین؟ چین به منبع اولیه احتیاج داره و ایران این منابع رو داره. روسیه با چنگ و دندان ایران رو برای خودش نگاه میداره و هیچ ابایی هم از کسی‌ نداره.

معتقده آمریکا در حل حاضر با بزرگترین دشمن خودش، یعنی‌ چین، پنجه میندازه. دشمنی که در حل حاضر بازار آمریکا رو از چنگش در آورده و در آینده یی بسیار نزدیک می‌تونه غرب رو به زمین بزنه. به همین دلیل حتا امنیت اسرائیل رو هم زیر سوال برده. این حرکت‌ها تلاشیه در ضربه زدن به بازار‌های چین.
کمی‌ ساکت میشه و من فکر می‌کنم چقدر میترسم از حرف هاش. فکر می‌کنم حق داره یک جاهائی. هزار سوال دیگه هم میپرسه، نه از من، که از خودش، همه هم بی‌ جواب. مطمئن هست که به زودی جواب میگیره. البته من زیاد ربط چین رو به این حرکات درک نکردم...احتمالاً زیاد باید بهش فکر کنم.
Monday, February 14, 2011
"سعی‌ کن خیلی‌ رلکس روی یک صندلی راحتی‌ دراز بکشی. چشمهات رو ببند و فقط به این فکر کن که قراره به تمام سلول‌های بدنت استراحت ببخشی. با هر نفس عمیقی که میکشی قسمتی‌ از بدنت رو رها کن، مثل اینکه توی یک استخر آب گرم دراز کشیدی و کم کم گرمای آب عضلاتت رو شل میکنه. به چیزی فکر کن که دوست داری، چیزی که بارات آرامش میاره. حالا فکر کن که وارد جایی‌ میشی‌، روبه روی یک در بسته قرار میگیری. در رو باز کن و جلو برو. میرسی‌ به یک اتاق بزرگ، یک کتابخانه. توی این کتابخانه فقط رو ردیف قفسه هست، پر از کتاب‌های رنگارنگ با عنوان‌های مختلف. این کتاب‌ها تجربیات زندگی‌ یه تو هستن. ردیف دست راست، تجربیاتی که یاد اوریشون خوشحالت میکنه. چیز‌هایی‌ که بهت حس خوبی‌ میده و دوست داری حتا تکرارشون کن. ردیف دست چپ،تجربیات نه خوش یند تو هستن. چیز‌هایی‌ که دوست داری فراموششون کنی‌، تجربه‌هایی‌ که تلخند و هر از گاهی‌ به خاطراتت هجوم میارن و دلگیرت می‌کنن. این کتاب‌ها همه یک کورونولوژی یه خاص دارن یعنی‌ هر چه از در کتابخانه دور بشی‌ به گذشته بر میگردی. حالا یکی‌ از کتاب‌ها رو از سمت راست، تجربیات خوبت بردار، به یادش بیار و سعی‌ کن دوباره حسی رو که این تجربه خوب بهت میده تکرار کنی‌. دوباره بازفرینی کنی‌ و برگردی به همون لذتی که از این تجربه حس کردی. کتاب رو در دستت بگیر و بوش کن. بعد کتاب دیگه یی رو از همین قفسه بردار و لذت ببر. حالا از ردیف دست چپ، تجربه‌های تلخت، یکی‌ که هم از همه بیشتر به زمان حال نزدیکه و هم دردناک تر هست رو بردار. بهش فکر کن، بهش حتا یک عنوان بده و بعد بسوزونش. کتاب رو به راحتی‌ در آتش بنداز و بسوزان. چه حسی داری؟ با سوزاندن کتاب باید از حس تلخش هم خلاص بشی‌. حالا به سراغ کتاب بعدی برو و همین کار رو باهاش انجام بده. خیلی‌ مهلم که این تجربه‌ها به زمان حال نزدیک باشن. کم کم باید حس سبکی کنی‌، حس رهایی. حالا کم کم چشم‌هات رو باز کن و به کتاب‌های سوزانده شده فکر کن."

اینها فرمایشات یک روانکاوه به دوست من برای خلاص شدن از مشکلات کوچک و بزرگ زندگی‌. تئوریش خیلی‌ زیباست، اما در عمل تا حالا چندان کار ایی نداشته. حالا نوبت منه که امتحان کنم.
Wednesday, February 02, 2011
زنگ میزنم حالش رو بپرسم. عادت داره طرز خاصی‌ به این سوال جواب بعده، نمیدونم چرا. وقتی‌ می‌پرسی‌ خوب چطوری، خوبی‌؟ اول یک اه کوتاه میکشه و بعدش صداش رو آروم میکنه و میگه: "ای ی ی ، بد نیستم، زنده ام." خوب هی‌ سوال می‌کنم که شوهرت چطوره، بچه ت؟ همینجور جواب میده که:‌ای ی هستیم، زنده ایم. هیچ وقت نمیفهمم که مثلا چی‌، که زنده ایم. خوب من میشنوم که زنده ای، می‌خوام بدونم چطوری. دوست داره دیپرس باشه، کلافه باشه. نمیفهمی کی‌ راستی‌ راستی‌ حالش خوبه، کی‌ حالش خرابه. گاهی‌ زنگ که میزنم باید به زور پنس از دهانش حرف بکشم، گاهی‌ اونقدر میگم دیگه چه خبر، که خودم کف می‌کنم. گاهی‌ اون هم همینطور، خوب خبری نیست. خلاص.هم سنّ هستیم با یک دنیا اختلاف. کمتر باهاش تماس میگیرم. گاهی‌ هم رو میبینیم. هر هزار سال یکبار خونه یک دوست مشترک هم رو میبینیم.به شدت فکر میکنه خیلی‌ "کول" هست که با یک غیر ایرانی زندگی‌ کنی‌. سوال‌های عجیب غریب میپرسه.اینکه چطوری با هم دعوا می‌کنیم ؟ اینکه کی‌‌ها به من میگه عزیزم، اینکه توی رختخواب چطوریه؟ عشق کانادا و آمریکا هم هست و به همین دلیل " ایتس ریل کول تو اسپیک انگلیش آل د تیم" و " یوو آار وری لاکی تو هو هیم بای یور ساید". مدام میپرسه هفته‌ای چند کتاب به انگلیسی می‌خونم، چقدر اخبار انگلیسی گوش میدم و چرا لهجه بریتانیای یا ایرلندی پیدا نکردم؟اصلا چرا روی لهجم‌ام کار نمیکنم که انگلیسیم پرفکت بشه؟

شوهرش داستان جداگانه ایه برای خودش. از وقتی‌ باسن رو می‌گذره روی سوفا، یا تو موفقیت‌های شغلی‌ خالی‌ میبنده، یا از خرید موبایل جدید میگه، یا از مهاجرت به کانادا حرف میزنه. هیچ کس آی‌ پد شبیه اون نداره، هیچ کس مثل اون با رئیسش رک نیست، هیچ کس مثل اون نمیتونه دانمارکی‌ها رو سر جاشن بنشونه...هیچ کس...

زنگ زده که شنبه برنامه ندارین؟ میگم نه، میگه پس بیاین خونه ما، تولد بچه هست. تا خرخره میرم تو گل.
Tuesday, February 01, 2011
عصر‌ها گیر داده به راه پیمایی طولانی. اگر سر کار نباشیم حتما شال و کلاه و سگ‌ها و یکی‌ دو ساعت پیاده رو گز کردن. دمبل میزانه، شنا میکنه، میدوه و بعد هم خسته میفته رو سوفا. میترسه از چاقی. آبی زیر پوستش رفته و هی‌ دو روز یکبار روی وزنه میایسته. پلو و خورشت‌ها کار خودش رو کرده. خوش اشتهاست و عاشق غذاهای ایرانی‌. آخر هم به من گیر میده که پلو درست نکنم. من از از روی عصبانیت آشپزی رو در بست گذاشتم در اختیارش. دار و فریاد میکنه، بهانه میاره که وقت نداره، بلد نیست، یادش رفته و هزار داستان دیگه. گفت فقط سبزی و ماهی‌ درست میکنه، فقط استیک بی‌ چربی‌ انگلیسی، فقط سیب زمینی‌...گفتم بکن. چاقی بهش میاد. باید چند کیلوئی بهش اضافه بشه. ساعت ده شب میره دو. باقی‌ روز وقت نداره. من اما مینشینم خونه. حالش نیست، سرده، تنبلی می‌کنم و فکر می‌کنم به اندازه کافی‌ در طول روز راهرو‌های بیمارستان رو گز می‌کنم، احتیاجی هم به رهپیمایی یا دو ندارم. نفس سگای بدبخت که برید بر میگرده، خیس عرق. میگم دیگه اینها رو با خودت نبر، کو گوش شنوا. میبینم که خسته هست. میگم داری پیر میشی‌، به خودت رحم کن، میخندم، برای من این حرف جوکه. مثل برق میجهه از جاش. نمیدونم چرا اینقدر براش مهم شده. شوخیم گرفته، می‌خوام اذیتش کنم. می‌پرسم نکنه با کسی‌ آشنا شده، میگه چی‌ میگی‌ بابا...ولش نمیکنم. سر رو بالش نگذشته، داره از حال میره. سر می‌گذارم روی سینه اش. قلقلکش میدم، دنبال چربی‌‌های خیالی شکمش می‌گردم، هنوز دنده هاش رو میشه به راحتی‌ شمرد. تنش داغه. میخزم روی سینه اش، دلم می‌خواد وزنش رو حس کنم. لای چشمش رو باز میکنه، خیال می‌کنم نمیتونه از این وسواسه خلاص بشه. میگه: دونت...پلیز. و سر تکون میده. باورم نمیشه. برای اولین بار به من میگه نه. کنف شده برمی‌گردم سر جام. بهم برنمیخوره، شاید هم میخوره، هر چی‌ هست برام عجیبه و باور نکردنی. خوب اینجوری هم میشه. بعدش خوابم نمیبره. فکر کنم بد عادت شدم.