..
قرار بود تازه از بیمارستان مرخص بشه. توی این چند روز اخیر، من هی خدا خدا کردم مردنش رو نبینم. یا سر کار نباشم و یا مرخص شده باشه. یک ماهه مادرش منتظر معچزه اس. یک معچزه کوچک برای یک پسر بچه پنچ ساله. این معچزه هرگز اتفاق نمی افته. گریه مادرش من رو یاد چشمهای قهرمانان کارتونها میندازه ، میباره و میباره. همراهش گریه میکنم و دلم میخواد هر چه زودتر همه چی تمام بشه. میرم توی دستشویی و نگاهی به صورت خودم میندازم: داغونم.
چند دقیقه بعد توی اتاق کشیک برای خودم قهوه ای میریزم و سعی میکنم به هر چی فکر کنم جز چشمهای گریان مادر پسرک. همکارم از در تو میاد و با صدایی دو رگه میگه : فقط یک مادر این درد رو میفهمه. نگاهش میکنم و دلم میخواد مشت محکمی توی شکم گنده اش بزنم و حالی اش کنم که برای فهمیدن خیلی چیزها احتیاجی به مادر بودن نیست.
توی راه تمام مدت حوادث این چند ماهه رو مرور میکنم. احتمالا تبدیل شدم به ماضی استمراری!" باید مادربود تا مثل یک مادر برای مرگ فرزند گریه کرد." شاید.
یاد تو میافتم. ماههای آخری که با هم بودیم.روزهای پر جنجال. بگو مگوهایی که تنها یک نتیجه داشت: دلخوری من و تلاش بیهوده تو برای رفع و رجوع مشکل. نشد مادر بودن رو با تو تجربه کنم و نشد خودم رو از پیچ و خمهای این کوچه بن بست خلاص کنم و به راهی برسونم که برای هر دومون آشنا یاشه. نشد با هم به آخر راه برسیم. نشد. حالا با اینهمه فکر مغشوش، شدم چیزی شبیه آینده در گذشته مجهول!
...
در رو باز میکنم و مستقیم به سمت آشپزخانه میرم. صدای موزیک رو کم میکنم وبدون مقدمه و با اطمینان بهش میگم که من دوست دارم بچه داشته باشم. دلم میخواد مادر بشم، مادر باشم. و نمیدونم منتظر چی میمونم: جوابش و یا عکس العملش؟ مات نگاهم میکنه و خیلی با آرامش به یادم میندازه که ما قبلا در این مورد با هم حرف زدیم. و منی که حرف زدنهامون رو یادم نرفته اصرار میکنم و او هم سرش رو خم میکنه و توی صورتم میگه که لازم نیست دوباره بحث تازه ای راه بندازیم و میز غذا رو آماده میکنه. انگار نه انگار که من اینهمه با خودم کلنجار رفته ام و هی از گذشته به آینده پریده ام و هی درونم رو هم زده ام و هم زده ام ...حالا باید بنشینم و ماهی بخورم اونهم ماهی ای که هنوز سر به بدنش هست و دمش ته دیس دراز شده و دور و برش جعفری کاشته ان و کنارش شراب سفید هست و ظرف سالاد. و من باید در حین خوردن فکر کنم که زندگی گاهی اوقات واقعا به معجزه احتیاج داره و یکی از این معجزات شاید مادر شدن من باشه اما حیف که من سالهاست اعتقادم رو به معجزه از دست داده ام. بوی ماهی حالم رو به هم میزنه. توی اتاق روی سوفا ولو میشم و این دفعه راستی راستی میشم مجهول. صدام میکنه، اما من گم شده ام.